گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

بــــرای روز مــیـــلاد تـــن تـــو...







من تمام سال بیدار مانده ام تا مبادا روز تولد تو تمام شود؛
من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم تولدت مبارک...

تولدت مبارک دردونه...



ســـکــوت . . .








بچه که بودم همیشه وقتی از چیزی ناراحت می شدم گریه می کردم و جیغ و داد می کردم. خودم می دونم بچه ی خیلی لوسی بودم. یه ته تغاریِ به تمام معنا!

هنوزم که هنوزه خواهر و برادرام یه بچه مثل من میبینن سریع یاد اون روزای من میفتن و خاطراتش رو باز گو می کنن.

اما حالا من بزرگ شدم...

درسته که با وجود خواهر و برادر های بزرگتر زودتر از موعد بزرگ شدم، درست مثل تو...

اما از خود تو یاد گرفتم در مقابل بدی ها سکوت کنم...

تو به من یاد دادی در مقابل بدی ها سکوت کنم و بغضمو جز پیش تو پیش کسی نشکنم...

و الحق که تو سکوت آرامش بیشتری هست، آرامشی که بهت اجازه میده به خودت مسلط بشی...

من در مقابل تمام سختی های این روزام... نه... این روزامون... سکوت کردم

ولی حواسم نبود تو فرهنگ ما سکوت به دو شکل تعبیر میشه...

یک - جواب ابلهان خاموشیست!

دو - سکوت علامت رضاست!


جواب من به تمام مشکلات این روزامون مورد اوله، آهای مشکلات ابله، موجودات بی مقدار جواب همه ی شما خاموشی مطلق است...


باشد که ما هم در این سکوت خودمان را پیدا کنیم، آمین...




پی نوشت 1 : مشکلی که با سکوت حل نشه به برخورد جدی نیاز داره مگه نه؟


پی نوشت 2 : دلبسته به سکه های قلک بودیم / دنبال بهانه های کوچک بودیم

                     رویای بزرگتر شدن خوب نبود / ای کاش تمام عمر کودک بودیم





خدا حافظ ای داغ بر دل نشسته...










از وقتی یادم میاد عمو صداش می زدم، عموی مادرم بود اما از عموی خودم بیشتر دوستش داشتم.

کارش رو از شاگردی تو یه نجّاری شروع کرد، همون موقع ها بود که مهر دختر خاله اش به دلش افتاد و با ساده ترین امکانات زندگی مشترکشون رو شروع کردند.

بعد از گذشت چند سال برای خودش مغازه خرید و بطور جدی مشغول به کار شد، کارش خوب پیش می رفت،اونقدری زمان نگذشته بود که خونه ی بالای مغازه شو هم خرید.

مغازه ش همیشه پُر بود از مبل و میز و صندلی های جور واجور،که اکثرشون رو هم خودش طراحی می کرد.

وارد مغازه که می شدی بوی چوب مستت می کرد...

هیچ وقت یادم نمیره اولین میز تحریر و صندلیم رو اون برام ساخت.

مامان میگفت وسایل چوبی جهیزیه ی دخترای فامیل رو هم اون ساخته.

شاید باورتون نشه اما بعد از گذشت 40 سال از ازدواج پدر و مادرم هنوز بعضی از اون وسایل تو خونه ی ما هستن.

سرتون رو درد نیارم...

عمو 3 تا پسر داشت که کنارش کار یاد می گرفتن،کمی که مزه ی پول زیر دندونشون رفت اختلاف ها شروع شد.

تا جایی که عمو رو تا دادگاه کشیدن...

از این جا به بعد عمو هر روز شکسته تر و شکسته تر می شد...

و هیکل عضلانی و بزرگش خمیده تر می شد، و همش تو خودش بود.

همش سرش پایین بود و نگاهش به دستهای پینه بسته ش،و گاهی طبق عادت همه ی نجّارها وقتی می خواست چیزی یادداشت کنه دست می برد سمت گوشش که از پشت اون خودکار برداره.

القصه... مغازه رو بستن و پسرا هرکدوم با پولی که از فروش وسایل مغازه به دست آوردن و با اعتبار عمو وارد بازار مبل خاورمیانه (یافت آباد) شدن.

و الان به جای یک مغازه هر کدوم چندین مغازه دارن،مغازه هایی که وقتی میری توشون و اتیکت قیمت ها رو میبینی همش از خودت می پرسی اینا به ریاله یا تومن؟!!

تو همه ی این سالها که پسرها پله های ترقی رو 10تا 10 تا طی می کردن و عمو رو تنها گذاشته بودن عمو و زن عمو یه گوشه ی این شهر تنها و بیمار زندگی می کردن تا شاید یک روز یکی از پسر ها زنگ خونه رو به صدا در بیاره.البته دختر ها به پدر و مادرشون سر می زدن.

تا اینکه دیشب عمو بعد از چند ماه بیماری چشماشو واسه همیشه بست.



نمیدونم پسرا امروز با چه رویی میان بهشت زهرا...

نمیدونم دسته گل های چند تومنی قراره آورده بشه...

نمیدونم اون هیکل بزرگ که از بچگی برای من نماد قدرت و بزرگی عمو بود امروز چه جوری کفن پیچ میشه و میره زیر خاک...

نمیدونم شاید اگر ما هم جای پسر های عمو بودیم و پای ایـــــن همه پول در میون بود این کار ها رو می کردیم...

اما میدونم امروز یه قلب شکسته میره زیر خروار ها خاک...




خداحافظ عمو

بدون تو دیگه هیچ مغازه ی نجّاری بوی ناب چوب نمیده...