گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

خب دوست دارم!!!






.
- این چیه خط میخیه؟
- نه حروف عبریه،تازه شروعش کردم
- ای بابا توام بی کاریا!!!

.

- وااااای اینو نگاه!!! رشته ت باستان شناسی بود دیگه نه؟
- نه من آموزش زبان میخونم!
- پس این دیگه چیه؟! مثل اینکه خیلی بی کاری بیا یکم بهت کار بدم انجام بدی برام
- نه ترم آخرم حسابی سرم شلوغه این زبون جدیدم که شروع کردم ... د...
- زبونه این؟!!!

.

- حالا گیریم اینو خوندی، چی کاره میشی؟
- کاره ای قرار نیست بشم که دوست دارم پیچیدگی شو
- دوست داشتنو بذار کنار،دوست داشتن نون و آب نمیشه که!!!

.

- نری کافر بشی!!!
- چه ربطی داره آخه؟!!

.

- مثلا میخوای بگی خیلی استعداد داری تو زبان آموزی؟
- نه من فقط...
- اگه راست میگی اسپانیایی بخون!

.

این چند نمونه مکالمه بین من  و دوستام شکل گرفت
البته تعدادش از اینها خیلی بیشتره،اما مضمون همه شون یکسانه، حدودا 1 ماه میشه که یاد گرفتن زبان عبری رو شروع کردم دلیلشم اول فقط و فقط کنجکاوی بود، یادمه یه روز که تو نت دنبال یکسری مطلب راجع به یhودیت بودم بر خوردم به الفبای عبری و این راز و رمز آلود بودن و پیچیدگی الفباش جذبم کرد و عزمم رو جزم کردم که یاد بگیرمش؛ کمی که پیش رفتم بهش علاقه پیدا کردم در حدی که الان حس میکنم که من یه آدم تشنه تو بیابونم و این زبان یه چشمه ی پر آبه!

کاری ندارم که علاقه به این زبان کمی عجیب و غیر معموله،اما چیزیه که در حال حاضر دلم میخواد انجامش بدم!
مهم نیست دیگران یا حتی شما که این متن رو میخونید چقدر بهم میخندین!!
مهم اینه که من هر شب با عشق خط های سر مشقمو پُر میکنم و زیر لب تکرار میکنم : آلف ، بِت ، وِت ، گیمل  ، . . .

قهوه ی پشت پنجره







پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود و داشت از طبقه ی بیستم پایینو نگاه میکرد،

دونه های برف سبک و معلق و رقصان داشتن پایین میومدن،

به کوه ها که سفید شده بودن از بـرف نگاهی انداخت،

بدون اینکه حواسش باشه انگشت اشاره ش رو دور گردی لیوان میکشید،

بوی قهوه مستش کرده بود،

تو اون لحظه زمان براش بی معنی بود، با اینکه چهار تا ساعت تو اتاقش تیک تاک میکردن صدای هیچ کدوم رو نمیشنید،

پیشونی تب آلودشو تکیه داد به شیشه که از شدت سرما انگار یخ زده بود،

پنجره ی نیمه بخار زده نشون از ناجوانمردی سرمای زمستون  میداد،

آسمون رنگ خاطرش رو با افکار اون  رنگ آمیزی میکرد ،

دیگه نه " نیوتون"ی  بود و نه قانون جاذبه ای ،

 افتادن هر دونه ی برف امتداد نگاه اون از اوج آسمون بر چهره ی سفید زمین بود

تنها چیزی که تو  سیاهی چشماش تخم میذاشت  امتداد اندیشه ی های نا بالغش از رنگین کمون بعد از برف بود،


بارون یا برف !!!

اون دلش رنگین کمون می خواست ...


قهوه اش رو لاجرعه سر کشید ، لیوان رو گذاشت جلوی شیشه ی پنجره

بلند شد و وایساد

نفس عمیقی کشید ، انگار تلخی قهوه پایانِ شیرینِ عمیقِ نگاهش ، به دشت پهناور آسمون بود

لیوان رو برداشت و رفت ...



اما ؛

رو لبه ی سنگی، سرد و بخار زده ی پنجره ،

حلقه ای تو خالی از گرمای  لیوان تلخ قهوه به جا ماند...