گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

عروسک آدم نما!









نگار ; خواهر زاده ام با عروسک جدیدش بازی میکنه،قربون صدقه ش میره،میبرتش گردش ولی همین که یه عروسک دیگه براش میخرن ، عروسک قدیمی برای همیشه از ذهنش میره،شاید بعنوان سیاهی لشکر قاطی بقیه عروسک هاش تو قفسه بمونه،ولی دیگه سوگلیش نیست و از چشمش میفته و شاید هر از گاهی وقتی مامانش دعواش می کنه اونم میره خشمش رو سر عروسک قدیمی خالی میکنه...

بحثم اصلا راجع به عروسک بازی در دوران کودکی نیست!

میخوام بگم زبان پدیده ی بسیار پیچیده ایست، چیزی که بسیار باهاش در طول روز سرو کار داریم و باعث ارتباطمون با افراده،

زبان خشک و رسمی برای همکاران

زبان نیمه رسمی برای کسانی که با آنها رودربایسی داریم

زبان محاوره برای خانواده و دوستان

و زبان های مختلف دیگر

چند وقتیست حس میکنم زبان من دیگر توسط کسی درک نمیشه...

بی دلیل نمیگم مثلا چند روز پیش دلم بدجوری هوای روزهای دانشجویی دوره کاردانیم تو کرج و شیطنت هام با یکی از دوستان بسیار نزدیکم که متأسفانه دوری محل زندگیش از من خودش را هم به دوست دورم تبدیل کرد، کرده بود. این شد که براش اس ام اس زدم "دلم برات تنگ شده،اومدی تهران برنامه بذار ببینمت"

و او در جواب فقط گفت "قربونت برم!"

خیلی عجیبه،این روزا همه راحت به هم میگن "قربونت برم" ، "فدات شم" ، "گلم" بی اون که از ته دل بیان کنن این کلماتو... بی اونکه برداشت طرف مقابل رو از این کلمات بدونن... اما من وقتی به کسی میگم دلم برات تنگ شده از ته دل میخوام ببینمش...

یا مثلا  همین دیشب به یکی از دوستام گفتم احساس میکنم دارم روز به روز از خودم فاصله میگیرم، و اون در جواب گفت این روزا همه اینجورین! حتی نگفت چرا !! دوست داشتم یه کم درد دل کنم...

و مثال های زیاد دیگه!!!

حس بدی دارم

خیلی بد

شاید من عروسکی شدم که به زبان عجیب و غریبی حرف می زنه...


اهل تلویزیون تماشا کردن نیستم اما چند شب پیش صدای تلویزیون زیاد بود و دیالوگ جالبی شنیدم

مادر :من از چشم بابات افتادم

دختر: مامان این چه حرفیه

مادر:مادر جون عسلم بود دل رو میزد! !


کسی چه میدونه،عروسک،عسل، یا هر چیز دیگه ای که هستم. این روزا با اینکه وسط جمعم خیلی تنهام!

و با اینکه میگم خوبم خوب نیستم!

حس می کنم بعد یه مدت حرفام واسه کسی جذابیت نداره!!!

همین روزاست که یه کار نا معقول ازم سر بزنه!

نقطه ته خط.




یک عاشقانه ی نا آرام!








پیش نوشت : این پست تقدیم می شود به برادرم، که استادی کرد و ایرادای شاگردشو تو این پست گرفت.




ساعت 3.30 بعد از ظهر دکتر کامیاب ، متخصص معروف قلب و عروق دارد جلوی یکی از فروشگاه های معروف شهر در لباس گوریلی که پوشیده مثل سگ عرق می ریزد. امروز با خودش قرار گذاشته از ساعت 3 جلوی در این فروشگاه مواد غذایی توی جلد یک عروسک گوریل تبلیغاتی برود و البته نه برای تبلیغ؛ فقط به یک دلیل...

10 سال پیش سالهای اول دانشگاه او با دختری به نام پریا آشنا شده بود،آشنایی که نه...

عاشقش شده بود...

آن سالها دکتر کامیاب که تازه از خانواده اش جدا شده  و به تهران آمده بود برای خرج خوابگاه و کمک به پدر پیرش در ساختمان ها و برج های بالای شهر بعنوان نظافتچی کار می کرد.


_ صبر کن! با توام! گل گیسو؟ چرا اینور اونور رو نگاه میکنی؟! اینجام دختر! تو همین لباس گوریلی که میگی ام... ببین... میخوام بقیه داستانو خودم بگم!


_ یعنی من راوی خوبی نیستم؟


_ نه ! آخه... تو چی میفمهی از ...


_ من چی میفهمم؟! من خالق توام ! هروقت بخوام میتونم هر کاری بکنم. پس ساکت باش و کاری رو که میگم انجام بده.فعلا حواست به اون ساختمون روبرو باشه.


بله ... میگفتم...

زمانی که او بعنوان نظافتچی مشغول کار بود روزی حین کار بشدت تشنه اش شد و زنگ یکی از واحد های آن برج لوکس را به صدا در آورد و میخواست ار صاحبخانه تقاضای آب کند که...

بعضی وقت ها دنیا خوش میشود! خیلی کوچک... یا بهتر بگویم در مقابل بزرگی عشق نسبت خود را رعایت می کند... ازقضا دختر صاحبخانه همان همکلاسی او در دانشگاه یعنی پریا بود!!!

آن لحظه ی عجیب هر دو برای لحظاتی به هم خیره شدند و دکتر کامیاب لکنت زده و ترس خورده گفت : " خُـــ  خُـــ خدافظ!!! "

بعدها که رابطه شان صمیمی تر شد پریا به او گفته بود که آن روز اصلا متوجه اینکه او نظافت میکرده نشده بود و با خودش فکر کرده بود که دکتر کامیاب از روی عشق و علاقه ی زیاد به دنبال خانه ی آنها گشته و وقتی او را پیدا کرده، هول شده و نتونسته حرف بزنه ...

روز ها از پی هم میگذشتند ...

دکتر؟   دکتر؟  با شما هستم ! از اینجا به بعد رو خودتون بگید.


_ چی بگم؟! از           اینجا      به     بعــــــــــــد...

روزها از پی هم میگذشتند و ما روز به روز به هم نزدیکتر میشدیم ؛ ظهر ها که کلاسمون تموم میشد از خود میدون انقلاب تا چهارراه ولیعصر رو پیاده میرفتیم ؛ تو برف ، تو بارون ، تو سوزِ گدا کُش!!!

عاشق پیاده روی نبودیم! بگذریم که بعدا عاشق پیاده روی و خیلی چیزهای مرتبط به آن شدیم!! مسئله این بود که من پول نداشتم من پول کرایه تاکسی نداشتم ، البته پریا ماشین داشت اما من اجازه نمیدادم یعنی غرور و غیرتم اجازه نمیدادکه اون ماشین بیاره،تازه وقتی به چهار راه ولیعصر میرسیدیم میرفتیم به همون رستورانی که پاتوق مان بود... اونجا هرچی تو جیبم بود رو می ریختم بیرون،تمام محتویات جیبم به زور به یک پُرس غذا می رسید، همون یه پُرس رو میگرفتیم و با عشق و خنده میخوردیم...

هـــــــــــــــــی روزگـــــــــــار...

موقع برگشت باز پیاده می رفتیم سمت انقلاب، از اونجا که او عاشق عینک بود به فلسطین که میرسیدیم با نگاه ملتمسی به من زُل میزد و با هم وارد اون خیابون می شدیم و من حس میکردم پشت اون عینک های گرون قیمت هزاران جفت چشم به ما زُل زدن و محکم تر دسشو میگرفتم تا همه ی اون چشما بترکن از حسادت... یا شاید بهتره بگم محکمتر میگرفتم تا ترس از دست دادنش که تو وجودم ریشه کرده بود کمتر بشه.

من...

من حتی بردمش به روستامون،اونجارو بهش نشون دادم گفتم ببین.. من اینجا بزرگ شدم،از کوه و کمر رد شدم تا برم مدرسه، اما تو ، توو ناز و نعمت بزرگ شدی با سرویس رفتی مدرسه،هیچوقت سر گرسنه زمین نذاشتی، بازم حاضری باهام ازدواج کنی؟؟

گفت آره... لامصّب رو هوا گفت آره ،یا شایدم... نمیدونم شایدم بدبخت کم آورد، خب من هیچی نداشتم!  شاید اگر فقط 2 سال... فقط 2 سال صبر میکرد تا دوره تخصصم تموم بشه این رو اون رو شدن وضیعت رو بوضوح میدید... اما صبر نکرد،سر ناسازگاری گذاشته بود همش میگفت خسته شدم... تا اینکه دیگه بعد یه مدت دیگه حتی نگاهمم نمیکرد... تو این دوره من بخاطر اینکه نظرشو عوض کنم مدام درس میخوندم و عمل پشت عمل و موفقیت پشت موفقیت رو تجربه میکردم!

الان که اینجام! جلوی این ساختمون... فقط به یه دلیله، شنیدم که قراره عروس بشه... فقط میخوام برای آخرین بار ببینمش...

چرا منو انقدر منو بدبخت نوشتی گل گیسو؟ لذت میبری که من اینجا زجر بکشم و تو روی تختت بشینی جلوی باد کولر،پوز روشنفکری بگیری و بنویسی؟!


_ نه ... من فقط ...!


_ ساکت باش بذار پایان داستانتو هیجان انگیز کنم!


_این رو گفت و بسرعت به سمت در آرایشگاه رفت ، زنگ رو زد و رفت بالا ! چند دقیقه بعد صدای جیغ و داد می اومد.

دو تا عروس دیگه که تو سالن بودن شتابان اومدن پایین پیش دامادای منتظرشون... فیلم برداراشون شروع کردن به فیلم برداری از این آغوش کشی های شبیه آخر فیلمای هالیوودی...

چند دقیقه ای سکوت همه جا رو فرا گرفت!


خدایا! چی رو پشت بوم میدیدم، نه حالا فقط من نمیدیدم بهتره بگم میدیدیم!!! یه گوریل یه عروس رو بغل گرفته بود و اون لبه راه می رفت...

انگار داشت یه چیزی تو گوشش نجوا می کرد...


پی نوشت 1 : چند وقت پیش دردونه ی عزیزم یه داستانی برام خوند که اسمش یادم نیست،ولی تو اون داستان بین شخصیت اصلی و نویسنده دیالکتیک بود و من از این روش خیلی خوشم اومد و اینجا ازش استفاده کردم،مرسی دردونه.


پی نوشت 2 : ممنونم که جویای احوالم بودین دوستان گلم،خدارو شکر همه چی آرومه من چقدر خوشبختم!!!


پی نوشت 3 : تا حالا با 11.99 مشروط شدین؟؟؟ من این ترم رکورد بدشانس ترین دختر جهان رو زدم!!!