گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

خدا حافظ ای داغ بر دل نشسته...










از وقتی یادم میاد عمو صداش می زدم، عموی مادرم بود اما از عموی خودم بیشتر دوستش داشتم.

کارش رو از شاگردی تو یه نجّاری شروع کرد، همون موقع ها بود که مهر دختر خاله اش به دلش افتاد و با ساده ترین امکانات زندگی مشترکشون رو شروع کردند.

بعد از گذشت چند سال برای خودش مغازه خرید و بطور جدی مشغول به کار شد، کارش خوب پیش می رفت،اونقدری زمان نگذشته بود که خونه ی بالای مغازه شو هم خرید.

مغازه ش همیشه پُر بود از مبل و میز و صندلی های جور واجور،که اکثرشون رو هم خودش طراحی می کرد.

وارد مغازه که می شدی بوی چوب مستت می کرد...

هیچ وقت یادم نمیره اولین میز تحریر و صندلیم رو اون برام ساخت.

مامان میگفت وسایل چوبی جهیزیه ی دخترای فامیل رو هم اون ساخته.

شاید باورتون نشه اما بعد از گذشت 40 سال از ازدواج پدر و مادرم هنوز بعضی از اون وسایل تو خونه ی ما هستن.

سرتون رو درد نیارم...

عمو 3 تا پسر داشت که کنارش کار یاد می گرفتن،کمی که مزه ی پول زیر دندونشون رفت اختلاف ها شروع شد.

تا جایی که عمو رو تا دادگاه کشیدن...

از این جا به بعد عمو هر روز شکسته تر و شکسته تر می شد...

و هیکل عضلانی و بزرگش خمیده تر می شد، و همش تو خودش بود.

همش سرش پایین بود و نگاهش به دستهای پینه بسته ش،و گاهی طبق عادت همه ی نجّارها وقتی می خواست چیزی یادداشت کنه دست می برد سمت گوشش که از پشت اون خودکار برداره.

القصه... مغازه رو بستن و پسرا هرکدوم با پولی که از فروش وسایل مغازه به دست آوردن و با اعتبار عمو وارد بازار مبل خاورمیانه (یافت آباد) شدن.

و الان به جای یک مغازه هر کدوم چندین مغازه دارن،مغازه هایی که وقتی میری توشون و اتیکت قیمت ها رو میبینی همش از خودت می پرسی اینا به ریاله یا تومن؟!!

تو همه ی این سالها که پسرها پله های ترقی رو 10تا 10 تا طی می کردن و عمو رو تنها گذاشته بودن عمو و زن عمو یه گوشه ی این شهر تنها و بیمار زندگی می کردن تا شاید یک روز یکی از پسر ها زنگ خونه رو به صدا در بیاره.البته دختر ها به پدر و مادرشون سر می زدن.

تا اینکه دیشب عمو بعد از چند ماه بیماری چشماشو واسه همیشه بست.



نمیدونم پسرا امروز با چه رویی میان بهشت زهرا...

نمیدونم دسته گل های چند تومنی قراره آورده بشه...

نمیدونم اون هیکل بزرگ که از بچگی برای من نماد قدرت و بزرگی عمو بود امروز چه جوری کفن پیچ میشه و میره زیر خاک...

نمیدونم شاید اگر ما هم جای پسر های عمو بودیم و پای ایـــــن همه پول در میون بود این کار ها رو می کردیم...

اما میدونم امروز یه قلب شکسته میره زیر خروار ها خاک...




خداحافظ عمو

بدون تو دیگه هیچ مغازه ی نجّاری بوی ناب چوب نمیده...



سفر نامه 3









امروز صبح تصمیم گرفتم برگردم،
تا حدودی سر و سامون دادم به افکارم،
سر راه واسه همه سوغاتی خریدم،
خوبم...
خوبِ خوب...
بازم خنده هام از تهِ دل و بلند شدن...
همه چیز رو به راه است و بر وفق مراد است و خــــــوب...

خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم به نتیجه رسیدم،و سفر به انتها رسید...

پ.ن:ببخشید که سفر نامه ی پُر باری نداشتم.

سفر نامه 2







روز دوم
روز دوم سفرم رو با گوش دادن بهترانه ی زاناکس شروع کردم؛
فکر می کنم تا شب برنامه ای جز گوش دادن به این آهنگ و فکر کردن نداشته باشم.
فـکـر ، فــکــر ، فـــکـــر. . . . . . . . .

متن ترانه :



وای این تصویر تکراری از صورت تو توی خواب
پلــک های نـیـمـه بـــاز من دوبــاره پــر شدن از آب


جزیـیات صورتـت که ارسال میـشن به حافظه
تحلیلگری به نام ذهن که از درک عشق عاجزه


تصمیم مغز برای واکنش دادن به خاطره
توسط اعـصآاب منتهـی بـه قلــب بـاکــره


ترشح هورمون های تحریک درد توی خونم
با سرخرگها پیغام درد مـیرسه به همـه جونم


چـرنـدیـات بی ربـط و پولسـاز دکتـر پلـید

تجویز “صورتی” و روتین اون مرد سفید


یک افتضاح عاطفی-طبق قوانین مورفی
یک ماده ی شیـمیـایـی کـه میکنـه معـرفـی


بی تامل تو قفسه پی “قرص های صورتی
یک محصول شیمیایی-فراورده ی صنعتی


بلعیدن “صورتی” ها برای فتح راحتی
برای رخنه کردن به دیوارهای امنیتـی


بـــرای فـــرار از خوده منـه بـه تـو عادتــی
جذب از دیواره ی معده ورود به خون لعنتی


و پولک های صورتی هجوم میبرن به مغز
و آروم دفنت میکنن اجساد خاطرات نحـــس


ذهنم دست بر میداره از ادامه ی تایید و نقض
و بی وزنی کم میکنه کمی از بی تابـی نــبض


پا توی ساحل میذارم-بیرون از درهای قفس
و بغضم پایـین ترمیره کـمی از مجرای نفس





پ.ن1: پیشنهاد می کنم حتما هم ترانه رو دانلود کنید هم قوانین مورفی رو بخونین تا براتون معنی پیدا کنه اون قسمت از ترانه.


پ.ن2:زاناکس برای تسکین اضطراب،اختلالات خواب و هراس تجویز می شود.







سفر نامه 1






روز اول

آدما وقتی می خوان برن سفر و می خوان کوله بارشون رو ببندن سعی می کنن سبک ترین و کوچیک ترین وسایل رو بردارن. اما من اینجوری نیستم، از ریز و درشت وسایلم نمیتونم بگذرم و همش حس می کنم که نکنه حین سفر به یکی از اونا نیاز پیدا کنم و افسوس بخورم که چرا نیاوردمش؟!
دیشبم که برنامه ی سفر چیده شد همین اتفاق افتاد من بودم و یه کوله پشتیِ متوسط و یه اتاق وسیله!!! بزرگترینشون سنتورم بود و کوچکترینشون مضرابای سنتورم!
از روز اولی که این سنتورو خریدم اجحاف بزرگی در حقش کردم...
بگدریم...
با سختی و کشمکش کوله پشتی مو بستم...
موسیقی های مورد علاقه مو ریختم تو گوشی ؛ شال و کلاه کردم و صبح راه افتادم...
این اولین سفر منه،یعنی سفر خودِ خودم.
خودم مسئولم که دخل و خرجم با هم بخونه،مسئول مراقبت از وسایل و سلامتی و . . .
تو دلم پُر از شور و هیجانِ...
 از امروز 23 مهر 90 سفرِ من شروع میشه،سفـــر به درون...
نمی دونم چقدر طول می کشه، سعی می کنم هر روز سفرنامه بنویسم...
بــرام دعــا کنـیـــد

پ.ن : کامنتدونی بسته ست،اما از قسمت تماس با من میتونید پیام خصوصی بگذارید!