گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

تولد











22 سال پیش در چنین روزی مادری که از به دنیا آوردن آخرین فرزندش 10 سال میگذشت،برای چهارمین بار راهی بیمارستان شد تا فرزند ناخواسته ش رو به دنیا بیاره...

اونروز پدر خانواده سر کار بود...

مادر همراه یکی از دوستاش به بیمارستان رفت،حدود ساعت 6.30 صبح مادرو بردن اتاق عمل و 7 صبح نوزاد چهار کیلو و صد و پنجاه گرمیش به دنیا اومد...

دختر کوچولوی تازه به دنیا اومده 1 خواهر و 2 برادر داشت،خواهرش 16 سال و برادراش 10 و 11 سال ازش بزرگتر بودن...

این شد که این دختر کوچولو هیچوقت کوچولو بودن رو یاد نگرفت و زودِ زود،خیلی زود تر از همسن و سالهاش بزرگ شد...

پدر و مادرش دوست داشتن پزشک بشه ، تحت تأثیر خواسته ی اونا هرکی ازش می پرسید میخوای چی کاره بشی می گفت پزشک!

اما تو 11 سالگی با راهنمایی برادر بزرگش برای اولین بار به کلاس زبان رفت و به استعداد و علاقش به این رشته پی برد...

تو 18 سالگی هم توسط برادر کوچیک ترش به هنرمندی معرفی شد که باعث علاقه اش به موسیقی سنتی و خطاطی شد...

تو تمام سالهای عمرش هم خواهرش با کمک هاش و امید دادن هاش هیچوقت تنهاش نذاشت...

درسته که پزشک نشد و معلم شد ؛ اما به پدر و مادرش قول داد که دکترای رشته ی تحصیلیشو بگیره.

 

شب تولد آدم شب عجیبیه ؛ تک تک شبای تولدی که تا بحال داشتی و به یاد میاری...

هدایایی که گرفتی...

تک تک آرزوهات تو سرت میچرخن که موقع فوت کردن شمع ها چیزی از قلم نیفته...


26/2/68 روزی که من پا به زمین گذاشتم،26 اردیبهشت هر سال برام مثل یک اخطاره و موفقیت های یکساله مو با این روز میسنجم..

هیچوقت از تلاش و کوشش نترسیدم،اما از نرسیدن به چیزایی که دوستشون دارم ترسیدم...

***امسال برای رسیدن به خیلی چیزای مهم باید چندین برابر تلاش کنم اینو اینجا نوشتم که یادم بمونه.



 

روز معلــــم








از همه ی معلم ها و اساتیدی که تا به امروز برام زحمت کشیدن از صمیم قلب سپاسگذارم.



پی نوشت 1 : قرار بود یه پست راجع به این روز بنویسم،اما چون پست کمی فان بود به احترام روح شیرزاد عزیز اینکارو نکردم.روحشون شاد.

پی نوشت 2 : از کسانی که امروزو بهم تبریک گفتن سپاسگزارم،ممنونم که به یادم بودین.




شیرزاد طلعتی نویسنده ی وبلاگ مکتوب در گذشت...


شنیدم که :

جمعه توی کوه برای نجات یک دختر رفته بودن جلو،
ایشون کوهنورد خوبی بودن،
پاشون سر میخوره و از آبشار میفتن،
سرشون به سنگ میخوره و ضربه مغزی میشن،
البته جون یک نفر رو نجات دادن،
خدا رحمتشون کنه...


آخرین پست ایشون لینک به داستان قبلی هست که تو دو پست قبل گذاشتم

فقط خدا میدونه که این کارشون برای منی که بتازگی وبلاگ نویسی رو شروع کردم چقدر قوت قلب بود



هیچوقت فکر نمیکردم مرگ کسی که تا بحال ندیدمش و باهاش صحبت نکردم انقدر منو تحت تاثیر قرار بده...


لطفا براشون فاتحه بفرستید...