گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

گل گیسو

بگذار هرقدر که میخواهد سوت بزند... قطاری که از ریل خارج شده تکلیفش روشن است!

به کجا چنین شتابان؟؟؟





پیش نویس : این پست شروع بخش داستان دنباله داره.از قبل نگفته بودم که چنین بخشی هم داریم تا سورپرایز بشین.امیدوارم ازش لذت ببرین. و منو با نظراتتون کمک کنید.




سرشو انداخته بود پایین و تند تند می نوشت


خواستم داد بزنم


دهنم باز شد


ولی صدایی ازش بیرون نیومد



خواستم نگاهش کنم تا بهم نگاه کنه

اما چشمام تو حدقه ماسیده بود

ماشینو خاموش کردم

کیفمو از صندلی عقب برداشتم

و پیاده شدم


سو‌ئیچ رو گرفتم بالا طوری که ببینه

احمقانه از زیر اون چراغ راهنماییه همیشه قرمز لعنتی نگام کرد

بعد که فهمیدم دیدتش پرتش کردم تو ماشین و راه افتادم


فقط چند ثانیه مونده بود تا چراغ سبز بشه

صداهای مبهمی از پشت سرم می اومد


سرم گیج میرفت ولی محکم قدم بر می داشتم

انقدر محکم که وقتی قدم هامو رو زمین می ذاشتم بدنم میلرزید

پشت سرم صداها کمرنگ وگمرنگ تر می شدن


فقط میخواستم برم...

قیافه ی افسر راهنمایی مات و مبهوت بیچاره یه لحظه از جلوی چشمم دور نمیشد

فکر کنم تو این مدتی که سر کار بوده هیچوقت بعد از جریمه کردن کسی چنین حرکت غیرمعقولی ندیده بود


اما من باید می رفتم...

چشمام تار می دید اما می دید

سرم سبک بود اما میتونستم فکر کنم...


سنگینی نگاه مردم رو حس می کردم

انقدر سنگین بود که کم کم زانوهام داشت سست می شد

بی اختیار دستمو بردم تو کیفمو آینه رو در آوردم...

وقتی آینه رو گرفتم جلوی صورتم دهنم از تعجب باز موند...!!!



ادامه دارد...


نظرات 13 + ارسال نظر
کورش تمدن یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 10:25 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
بابا داستان نویس
به نظر جذاب میاد
ایشاا...موفق باشید
مامنتظر ادامه داستان هستیم

سلام
مرسی
امیدوارم دوستش داشته باشین

میکائیل یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 13:19 http://sizdahname.wordpress.com

منتظر ادامه داستان هستیم ...
دست پختتون خوردن داره ها .......

حتما
وای ممنون

داش احمد یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 14:49 http://serrema.persianblog.ir/

قشنگ و خوب شروع شد
تا بعدش...

مرسی
خوشحالم که خوشت اومده

کرگدن یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 15:15

هنوز که چیزی معلوم نیس ... هوم ؟
منتظر بقیه ش می مونم ...

نه چیزی معلوم نیست
ممنون
امیدوارم اونقدر خوب بشه که ارزش انتظارتون رو داشته باشه

حمید یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 16:43 http://abrechandzelee.blogsky.com/

اول بذار نظرم رو درباره نوشتن داستان ادامه دار در محیط وبلاگ بگم...توصیه میکنم داستان ادامه دار ننویسی...یا اگه مینویسی کوتاه باشه و در دو قسمت یا نهایتا ۴-۳ قسمت تموم بشه...طولانی که بشه مخاطب خسته میشه...یا اصلا شروع نمیکنه...
برای اینکه متوجه منظورم بشی خودتو جای مخاطب بذار...خود تو وقتی وارد یه وبلاگ بشی و ببینی نوشته داستان فلان قسمت هفتم میری بشینی شش قسمت قبلی رو بخونی؟...خب خداییش خود من اینکارو نمیکنم!...
کلا توصیه میکنم ساده نویسی و از روزمره نوشتن رو در پیش بگیری...اینکار اگه خوب انجام بشه میتونه هم مخاطب رو جلب کنه و هم برای خودت لذت داشته باشه...یه سری بخشهای ثابت هم داشته باشی که چه بهتر...
البته باز هم میگمن که مهمترین چیز اینه که خودت لذت ببری...روزی هزار تا بازدید هم داشته باشی ولی لذت نبری فایده ای نداره...اونکاری رو بکن که خودت رو راضی میکنه...در وبلاگ نوشتن آدم باید کمی خودخواه باشه! باور کن دارم جدی میگم! آدما میان و میرن این تویی که داری با این خونه زندگی میکنی پس اونجوری بسازش که خودت دوس داری...

مــــــــــــــرسی از این کامنت مفید
درسته کاملا حق با شماست
ممنون که با حوصله برام توضیح دادین
بجز تشکر فراوان چیزی نمیتونم بگم

حمید یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 16:48 http://abrechandzelee.blogsky.com/÷

انقدر حرف زدم اصل حرف که داستانت باشه رو یادم رفت! :

خوب شروعش کردی...امیدوارم همینطور ادامه پیدا کنه...منتظرم بقیه اش رو هم بخونم تا کلی نظر بدم...خیلی دوس دارم بدونم چجوری ادامه اش میدی...

حالا باقیش رو کی مینویسی خانوم معلم نویسنده!؟

این چه حرفیه محبت کردین که راهنماییم کردین
امیدوارم بتونم خوب هم پیش ببرمش
اگر مشکلی پیش نیاد فردا شب
به خدا بهونه نیارماااااااا
آخه پی سی مشکل داره هر روز با نذر و نیاز و صلوات میاد بالا

ج.سالک یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 17:07 http://www.salekj.persianblog.com

شروعش مثل سیلی غافلگیر کننده است
و
باعث تعجب و جذابیته که در پی خودش پیگیری رو میاره.

خوبه

دیگه وقتی تو خوشت اومده باید به خودم امیدوار بشم استاد

الهه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 19:18 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام عزیزم....خوبی؟
به نظرم خوب شروع کردی و این پتانسیل رو داره که مخاطب رو بکشه دنبال خودش...به نظر جذاب میاد...چون من الان دوست دارم بدونم تو آینه چی دیده بود شخصیت اصلی داستان...
اما این رو هم در نظر داشته باش که من خواننده ی ثابت وبلاگتم...یعنی رابطه مون فرق میکنه...یه خواننده ی گذری نیستم...واسه همین داستانت رو تا هر جا که شد دنبال میکنم چون از همین اول شروع کردم به خوندنش...بنا بر این با نظر حمید موافقم...وقتی داستان خیلی بلند بشه کسی که تازه وارده یه جورایی مجبوره دست خالی برگرده..چون با خوندن قسمت آخر که چیزی دستگیرش نمیشه و وقت و حوصله هم نداره که همه رو از اول بخونه....
خوشحالم که وبلاگ نویسی رو اینجوری جدی شروع کردی و میل به نوشتن کاملا تو وجودت هست...این خیلی خوب و قشنگه..
موفق باشی عزیز دلم

سلام مهربون
خوبم تو چطوری؟
خوشحالم که ازش خوشت اومده
بله حتما سعی می کنم تعداد قسمت هاش کم باشه
ممنون بابت لطفت الهه جونم
و بازم ممنون که راهنماییم کردی

دردونه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 19:57

شروع خوبی داشت

امیدوارم در ادامه هم به همین شکل باشه

منم امیدوارم

کیامهر سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 00:16 http://javgiriat.blogsky.com/

منم دهنم وا موند
خیلی سوال پیش میاد با خوندن این پست
دوست دارم بیشترش به جواب ختم بشه
شروع خوبی بود


مرسی که اومدین
امیدوارم به جوابای سوالتون برسین

فرزانه سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 09:25 http://azghandetorbat.blogfa.com/

از شروعش که پر از ایهامه باید جالب باشه

حمید سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 15:05 http://abrechandzelee.blogsky.com/

انگار کار پی سی جانتان از نذر و نیاز و صلوات هم گذشته که خبری از ادامه داستان نیست! علی الحساب من الله توفیق تا بعد!...

تا چند مین دیگه به روزم

نگین چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 08:48

سلام:

به نظر من خیلی جذاب هست مشتاقانه در انتظار ادامه ی آن هستم .

سلام
به نظر من باید قربونت برم
فدات بشه خاله که انقدر بزرگ شدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد